دریا آرام بود و موجهای آهستهی آن قایقها را بالا و پایین میبرد.
صدای مرغان دریایی در این موقع از روز شنیدنی بود. صدای مرغان بر بالای دریایی نارنجی به خاطر غروب خورشید مخلوط با صدای همهمهی ماهیگیران و مشتریانی که به بازار آمده بودند تا برای شام یا ناهار فردای خود ماهی تهیه کنند. به ندرت پیش میآمد که کسی برای چند روز بعد خود ماهی بگیرد زیرا در این شهر بندری همیشه ماهی تازه پیدا میشد.
سانتیاگو چوب ماهیگیری خود را به آرامی درون جعبه گذاشت و در آن را بست. آهی کشید، نه از سر ناراحتی بلکه تنها به خاطر کمی خستگیای بود که داشت که اون هم برایش مهم نبود. سالها بود که سانتیاگو ماهیگیری میکرد و از زندگی خود راضی بود.
امروز چهار عدد ماهی متوسط گرفته بود که شکار خوبی حساب میشد. وسایل خود را مرتب کرد، ماهیها را برداشت و به سمت خانه به راه افتاد.
– »عصر بخیر آقا«
مردی آمریکایی سانتیاگو را صدا زد.
– »عصر شما هم بخیر«
– »دیروز فرصت نشد که با شما حرف بزنم، وقت دارید؟«
مرد آمریکایی جیسون نام داشت، یک بیزنسمن به معنای کامل، از همانهایی که از ناف والاستریت آمدهاند، با کت و شلوار سورمهای و کراوات قرمز. البته جیسون خوب میدانست که در کانکون جای این مدل لباسپوشیدن نیست و شلوارکی سفید با تیشرتی آبی روشن و صندل پوشیده بود.
– »از ماهی دیروز راضی بودید؟«
– »بله، بله، خیلی هم عالی بود.«
جیسون دیروز به مناسبت جشن تولد یکی از دوستانش از سانتیاگو دوتا ماهی خریده بود و از همانجا با هم آشنا شدند.
– »سریع میرم سر اصل مطلب که وقتت هم زیاد نگیرم. به نظرم اومد که کارت خیلی خوب باشه ولی زیاد تلاش نمیکنی.«
– »من از زندگیم راضیام«
– »میشه بپرسم که الان میری خونه چیکار میکنی؟«
– »با بچههام وقت میگذرونم، با زنم عاشقانه شام میخوریم و آخر شب هم میرم میدون شهر و با دوستام گیتار و مشروب میزنیم«
– »خب میتونه بهتر هم باشه.«
– »چطور؟«
– »میتونی ساعتهای بیشتری رو ماهیگیری کنی و درآمدت رو افزایش بدی.«
– »بعدش؟«
– »میتونی بری نیویورک و اونجا یه شرکت صیادی بزنی و درآمد خیلی زیادی داشته باشی«
– »اینکار خیلی زمان میبره.«
– »حدود 10 سالی میشه ولی بعدش راحتی«
– »میتونم چیکار کنم؟«
– »میتونی مسافرت بیای به یه شهر ساحلی در مکزیک، با بچههات وقت بگذرونی، با زنت عاشقانه شام بخوری و آخر شب هم بری میدون شهر با دوستات گیتار و مشروب بزنی.«





واقعا همینطوره🌹🌹🌹